...ضـــــامن آهو...
در آن صحن قدیمی حــــرم
رو به روی پنجره فـــولاد
یکی جـــامعه میخواند
یکی رفت یکی ماند
که یک دفعه زنی داد زد آنجا...
و سر سر شد و پا پا
زنی چــادر مشکی به سرش بود
و دستی به روی پنجره دستی کمرش بود
کنار قد و بالای جوانی ک گمانم پسرش بود
فقط خیره ب اطراف ب آن دوروبرش بود
.....
لبی حرف نمیزد!!
ولی از سر و وضش به یقین بود مشخص
که از شهر دگر آمده مشهد
و با ناخن گریه همه ی پلک نگاهش شده رد رد
نگاهش متغیر شده و رفت ب سمت سر گنبد
و ناگاه صـــدا زد....
خــــدایا پسرم
وااای خــــدایا پسرم
....
ناقص و بیمار و فلج بود
تمام بدنش ناقص و کج بود
گمانم که شفا یافت
و این کار همین حضرت ثــــامن
همین روح حجج بود
چه آقـــای کریمی
خدایا چه طبیبی
نفرمود برو اهل صلیبی
نفرمود که در مسلک ما فرد غریبی
و فرزند مسیحی
مرا نیز شفا داد...
چه آقـــای نجیبی
.....
عجب حال و هوایی
عجب صحن و سرایی
که هرکس به طریقی شده مشغول گدایی
یکی مثل کبوتر پی دانه
یکی مثل گیاهی و در این مزرعه دنبال جوانه
یکی داد زد آقا که برای خودتــــان آمدم اینجا
"که مقصود تویی کعبه و بت خانه بهانه"
و من نیز خلاصه به صدا آمدم و داد زدم
ضـــــامن آهو.......